ایلماه:

 

از خواب قشنگم بیدار شدم ، بازم تو فکر اشکان بودم

 

، اشکانی که برادر خودم بود ، اشکانی که از گوشت و خون خودم بود.

 

 

با فکر کردن بهش قلبم میکوبید نمیدونم چه مرگم بود

 

، اصلا نمیدونم چرا عاشق برادر خودم شدم ، اینم

 

میدونم اصلا نمیتونم بهش برسم ولی دارم خودمو نابود میکنم

 

با صدای مامان از فکر اومدم بیرون ، به طرف سرویس

 

رفتم دست و صورتم رو شستم پله هارو اروم به طرف

 

پایین رفتم ، خانواده دور هم نشسته بودن ،جای من

 

کنار مامان بود روبروی اشکان.!!

 

نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه ، یه نگاهی بهش

 

انداختم بازم با همون اخم همیشگی نشسته بود

 

بی خیال به خوردن ادامه دادم